21 feb 2019

رضا مهدوی هزاوه/مدیر گروه دانشگاه هنر اراک:با مرگ، آدمی تمام می شود یا شروع می شود؟ به این سوال فکر می کنم. ماشین پژوی زاون قوکاسیان در کوچه پارک شده است. چند عروسک، جلوی آینه ی داخل ماشین آویزان است. به خانه اش می روم. در ِخانه باز است. روی دیوار، عکس کوچکی از درختان نصب شده است. خانه ی زاون با درخت شروع می شود. روی پله، دهها دسته گل چیده شده است. روی بعضی گل ها، کارتی هم چسبانده شده است :” با آرزوی سلامتی زاون “.

کنار در، تابلوی آبرنگی می بینم. زیر تابلو نوشته شده است : پاریس ١٩٨٤.

از راهرو که عبور می کنم چشمم به تابلوی یک کافه می افتد. کنار تابلو عکسی از خانواده ی زاون را می بینم.

حسن معتمدی و دخترانش را می بینم.حسن، دوست قدیمی زاون، سالهاست غمخوار اوست. همه به دور تخت زاون حلقه زده اند. خواهر زاون از همه خواهش می کند به حیاط بروند.

به بالكن می رویم. دانشجوهای دانشگاه سپهر اصفهان، به باران نگاه می کنند. روي بدن زاون ملافه ای کشیده اند. لابلای جمعیت ، علی خدایی را می بینم. برایش دست تکان می دهم. برایم دست تکان می دهد.

تکه هایی از سقف بالکن ریخته شده است. به دوران کودکی زاون فکر می کنم. زاون ده ساله را در حياط مي بينم كه به آسمان نگاه مي كند.

آدیک، مادر زاون می گوید چرا اینقدر به آسمان نگاه می کنی پسر ؟ پدر به زاون می گوید ستاره ها را می شمری ؟ زاون کوچولو روی لبه ی حوض نشسته است و به پنجاه سال بعد فکر می کند. می خندد. می گوید پنجاه سال بعد علی خدایی که ریش هایش سفید شده است با آقاي مهیمن در يك روز زمستاني به خانه ما می آيند و برایم گریه می کنند. می گوید حسن آقا قرار است در نیروگاه رفیقم شود. قرار است با احمد طالبی نژاد در رستوران پامچال صمیمی بشوم و بعد وقتی روی تخت بیمارستان الزهرا خوابیده ام به او بگویم احمد خوبی ؟ و احمد پشت تلفن مثل بچه ها گريه كند.

زاون به ستاره ها می گوید سرنوشت من چيست؟ ستاره ها مي گويند قرار است تاریخ سینما درس بدهي. قرار است هر هفته یکشنبه ها به موزه سینمای تهران بروی. به چشمان زاون کوچولو نگاه می کنم. چشمانش باز باز است.

آمبولانس به جلوی در خانه آمده است. همه به بیرون می روند. تخت خالی می شود. ملافه به رنگ سفید است. چند گل و چند شکلات به رنگ قرمز و آبی روی تخت ریخته اند.

برمی گردم به حیاط. زاون به نقل از ستاره ها مي گويد قرار است چهل و اندی سال بعد، به تعبير محمد رضا اصلاني سرطان اندوه بگیرد . چشمانش را مي بندد و مي خندد. به کلیسای مریم نگاه می کند. سرش را به زیر می اندازد. زیر لب می گوید اندوه چیست ؟

به آشپزخانه می روم. کاشی ها به رنگ سبز است. قهوه جوش بالای کابینت است. هر وقت به خانه زاون مي آمدم مي گفت” چاي يا قهوه؟”

حالا قهوه جوش انگار خيلي خسته است. به پذیرایی می روم. بالای تخت ، تندیسی که بهروز حشمت از اتريش برای زاون فرستاده است را می بینم. تندیس، طرح پرنده هایی است که به دل آسمان می زنند.

دوباره به حياط پناه مي برم. زاون كوچولو به درخت تکیه داده است. مي گويد پرنده شدن خيلي خوب است. مي گوید زيستن در اين دنيا سخت است اما مادرم ، آديك قرار است به من ياد بدهد اهل مدارا باشم.

خانه زاون با عكس درخت شروع مي شود و با خود درخت تمام مي شود. درخت به آدمي ياد مي دهد كه به وقت زمستان دلت را خوش كنی به بهار، که نوروز نزديك است.

اولين بهاري است كه زاون، در آن جهان، نزد مادرش سفره ي هفت سين پهن مي كند. آدیک، سمنو بر سر سفره مي گذارد. پدر زاون، یرواند، دستي بر سر سرطان اندوه پسرش مي كشد و همه ي اندوه و همه ي تنهايي ها يكباره تمام مي شود.

زاون به آديك مي گويد يادت مي آيد وقتي در سينما فيلم مي ديديم ساندويچ نان و كره به من مي دادي و من مي گفتم آديك من در اين دنيا فقط تو و سينما را دوست دارم…

علي خدايي را جلوی در خانه زاون ديدم. گفت همه چيز تمام شد. و بعد بلافاصله گفت شايد هم همه چيز شروع شد. راستي مرگ مگر شروعي ديگر براي زاون نيست ؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *