محمدحسین شیرویه/ نویسنده نوجوان و عضو باشگاه
وقتی بالاخره جمع نوجوانها جور شد و گرد هم نشستند، یک سری کاغذ بین بچهها پخش شد که روی هرکدام یک سوال نوشته شده بود. اول هرجلسهای، هرچقدر هم که آدمها یکدیگر را بشناسند باز هم یک سنگینی خاصی حاکم است. صحبت کردن، این سنگینی را میشکند و همه را با هم پیوند میدهد. سوالها چیزهای عجیبی نبود: تاحالا به کسی باج دادهای؟، اگر چندروز در خانه تنها باشی چه کارهایی میکنی؟، با پدرت راحتتری یا مادرت و چرا؟ و چندتا سوال دیگر که بهانه شروع بحث بود. بچهها گروه گروه با هم درمورد سوالها حرف زدند. یکی گفت تنهایی برای من نعمت است، حاضرم هرچقدر که شد توی خانه تنها باشم که بخوابم، به کارهایم برسم و با صدای خیلی بلند موسیقی بشنوم.
یکی دیگر گفت من نه با مامانم راحتم و نه با بابا، دوستانم را ترجیح میدهم. جواب یک نفر دیگر هم به سوال تاحالا به کسی باج دادهای این بود: باج؟ معلوم است که نه! باج مال بزرگتر هاست، وقتی میخواهند کارشان راه بیفتد. گره که توی کارها میافتد دست به دامان باجدادن میشوند. که بعد از توجیه دوستانش که: انجام دادن کارهای معلم برای گرفتن نمره بیشتر هم باجدادن محسوب میشود! حرفش را پس گرفت و در خیل عظیم باجدهندگان، جایی برای خودش رزرو کرد.
حرفها داشت از گروهها خارج میشد، همه داشتند به حرفهای گروههای دیگر هم گوش میکردند که نوبت رسید به تماشای فیلم. اولین فیلم ایرانی و سومین فیلمی که نوجوانان باشگاه نیمفاصله به تماشایش نشستند؛ فصل بارانهای موسمی. بعد از تقریبا نود دقیقه، بچهها خسته بودند! از نشستن زیاد نه، از فیلمی که دیده بودند! و اولین سوالها و حرفها این بود: راستش رو بگید، کی فیلم رو انتخاب کرده بود؟، وای خداروشکر که تموم شد!، اسمش چی بود اصلا؟، چرا فیلم ایرانی آخه؟
سفره تماشای فیلم جمع شد و همه دوباره دور هم نشستند. همه تقریبا متفقالقول میگفتند که فیلم، برای نسل امروز، کمی بیات شده. دیالوگها سطحی بوده و فیلم کند پیش میرفته. اما خب، ما در نیمفاصله فیلمها را بهانه میکنیم تا درمورد رویدادهای داخلش، از زندگی خودمان حرف بزنیم. اینجا بود که بچهها رابطه سوالهایی که پیش از این، به شکل تصادفی روی تکه کاغذهای روبهرویشان خوانده بودند را با فیلم فهمیدند. شخصیت یک فیلم، مدت زمان طولانی را تنها بود. با هیچکس حرف نمیزد و راه معاشرت با کسی را هم باز نمیکرد. چند دقیقه که پیش میرفت، یک نفر انگار که معمایی را کشف کرده باشد، مشتاقانه میگفت: آهان! پس فلسفه فلان سوال هم این بود… و همین فیلمی که بچهها چندان رضایتی از روند داستانش نداشتند، دستمایه صحبتی چندساعته شد.
از تنهایی خودشان، حل مسئلهای که با پدر و مادرهایشان انجام میدهند، از تفاوت نسلها و اینکه خیلی چیزها با حرفزدن حل میشود. بلاتکلیفی سینا (شخصیت اول فیلم) با نوجوانی و تنهایی خودش، امان همه را بریده بود. یک نفر حق میداد و میگفت سینا در یک موقعیت خاص و سخت است، و دیگری جواب میداد: آدم توی موقعیتهای سخت احتیاج به حرف زدن و پرکردن تنهاییهایش دارد، سینا با همه این مشکلات، باید درباره احساس درونش حرف میزد.
سومین دیدار اعضای نوجوان نیمفاصله، با یک فیلم دیگر و بحثهای کوچک و بزرگ دیگر، با غروب آفتاب به خاتمه رسید. نیمفاصلهایهای رویش مهر، میرفتند تا هفتههای آینده با تغییر و تحول بیشتر برگردند به باشگاه و بیشتر از پیش باهم وقت بگذرانند…