حسین شریفی
نودوهشت عجب سال غریبی بود! با سیل شروع شد و هر روزش اتفاق جدیدی داشت. قدر یک عمر ماجرا دیدیم. اتفاق خوب این که خدمت سربازیِ کوتاهم، با دو ماه تاخیر، در مهرماه به پایان رسید. دیگر اتفاق خوب چندانی خاطرم نیست؛ اما اتفاق و ماجرای بد تا دلتان بخواهد. از سیل و زلزله و بلایای طبیعی تا بیماریِ مادر و ورشکستگی اقتصادی کشور و استبداد و گرانی و اعتراضات آبان و انقلاب و قتل قاسم سلیمانی و موشکباران پایگاه آمریکایی و حس جنگ و فاجعهی شلیک به هواپیمای کیِف و لیست سیاه مالی جهانی و نمایش انتخابات مجلس و نایابی اجناس و دارو و جهش قیمت دلار و طلا و ماشین و خانه، و این آخر هم ویروس کرونا و بیکفایتی مسئولان کشوری!
حالا که دهه اول اسفند نودوهشت گذشته، یکی دو هفتهای میشود که این ویروسِ تازهرسیده، روال عادی زندگیمان را بههم زده است؛ مجلس تعطیل شده، مجلس خبرگان نیز هم؛ مدارس تعطیل شدهاند؛ شرکتها هم تقولقاند و مغازهها هم شب عید از کاسبی افتادهاند. در خیابانها صورتهای زیادی پشت ماسکها پنهان شدهاند؛ دستکش و ماسک و ژل ضدعفونی در داروخانهها نایاب است و اخیراً الکلهای 70% را با گلیسرین مخلوط میکنند و به جای ژل ضدعفونی به مردم میفروشند. خیابانها، خانهها و ماشینها را بوی الکل گرفته و بهگمانم این اولین بار در تاریخ جمهوری اسلامی است که بوی الکل اینچنین در همه جای شهر پیچیده و کسی در پیِ گرفتن و شلاقزدن نیست.
همان روزی که ورود ویروس به کشور (بالاخره) تایید شد، گلویم درد گرفت و سرفههایم شروع شد! یک هفته خوددرمانیِ شدید با آبنمک و میوه و ویتامین و نوشیدنیها و خوراکیهای دارویی و غیردارویی؛ با این دلخوشی که گلودرد جزو علایم این بیماریِ جدید نیست! بااینکه میدانستم این بیماری جدید را نگرفتهام اما هرروز صبح بعد از بیدارشدن، اولین کاری که میکردم قورتدادن آب دهانم بود تا ببینم خوب شدهام یا نه؟ که ببینم امروز را با شادی شروع میکنم یا نه؟ همان روزها، بهلطف پنهانکاری آقایان، مادر و پدرم نیز در یک کارگاه صد نفره در شهر رشت شرکت کرده بودند و اضطرابِ امنیت آنها و وانگرفتنشان قوز بالا قوز شد. سخن کوتاه؛ یک هفتۀ اول به تلوتلوخوردن و نفهمیدن ماجرا گذشت؛ به سعی برای درک شرایط.
خانوادهام از سفر برگشتند و بهاصرار من مرکز مشاورهشان را تعطیل کردند و خانهنشین شدند. حالا همۀ خانواده دور هم جمع بودیم. از مریضی پدرم و اضطرابها که بگذریم، این دورهمبودن احساس غریبی را در من برانگیخت؛ احساسی از کودکی؛ احساس تعطیلی! خدایا چند سال میشد این حس به سراغم نیامده بود؟ یادم نیست! احساس یک روز برفیِ دوران مدرسه؛ یک هفته خانهنشینی، از صبح تا شب، پشت پنجره، پای تلویزیون، پای کتاب، زیر پتو، خوابیدن و خوابیدن؛ آنقدر که تمام بدنم درد بگیرد. احساس شعفی همراه با هیجان!
شاید کمی عجیب باشد؛ حداقل برای خودم عجیب بود، که چطور میشود میان اینهمه خبر بد، شعف و هیجان داشت! چرا این شرایط من را یاد تعطیلی برف یا آلودگی هوا می اندازد؟ (اما مگر از برف یا سیل یا آلودگی هوا هم آدمها نمی مردند؟) بله، شاید در ابتدا نشود ارتباط مستقیمی بین این حالات برقرار کرد؛ اما کمی که بگذرد و کمی که فکر کنیم آنچنان هم بیربط نمییابیمشان؛ حداقل برای من که اینطور است! در هر دوی این شرایط، اتفاقی «پیشبینینشده»، روال روتین زندگی عادی و روزمره را به هم میزند؛ در هر دویِ حالات، اتفاقی باعث تعلیق زندگیِ عادیِ روزمره می شود؛ و در هر دویِ شرایط، حالت فوقالعادهی پیش آمده (که با تعلیق مسئولیتهای شغلی/تحصیلی همراه است)؛ شاخکهای ادراکی من را فعال کرده و میکند؛ چه آن موقع که آنقدر برف میآمد که خانهنشین میشدیم، چه حالا که بر اثر اپیدمیِ این ویروسِ جدید، زندگی روزمرهمان از ریلِ روالِ خود خارج شده است. آن روزها هم وقتی ساعت ده صبح بود و من هنوز خانه بودم، حس غریبی داشتم؛ آزادیِ نامعمول، دیدن برنامههای صبحِ تلویزیون عجیب بود؛ تصویر کوچه که سفید و سفیدتر میشد و ارتفاع برف روی ماشینها و جدولها ضربان قلبم را بالا میبُرد و دور هم بودنمان حس غریبی داشت.
این روزها گاهی با خودم فکر میکنم آخرالزمان در حال وقوع است؛ البته که همهی ما (اکثر ما) در این قبیل روزها تفکرات و تخیلات آخرالزمانی داریم؛ اما خودمانیم، واقعا چگونه میشود از سر اتفاق در یک سال این همه ماجرا پیش بیاید؟ چگونه میشود از سر اتفاق در یک سال هم انقلاب را دید، هم جنگ را، هم کشتار و فاجعه را، هم شیوع مرگبار جهانیِ یک ویروسِ ناشناخته را؟! چگونه میشود یک ویروس آنفولانزا، یک موجود فوق میکروسکوپی، بشرِ دهۀ دومِ هزارۀ دوم را اینطور قلع و قمع کند؟! حالا ما هیچ! چین، قدرت اول یا دوم جهان، اینطور از یک بیماری زمین بخورد؟! حیف که به آخرالزمان اعتقاد چندانی ندارم وگرنه حتماً گریبان میدریدم و به بیابان میزدم! حتماً شما هم این حدسها و گمانها را شنیدهاید که اینها کار «خودشان» است و این اپیدمی، حاصل خرابکاری یا درزِ یک سلاح بیولوژیکی بوده و این دست صحبتها. بحث من این نیست. حتی نمیخواهم بگویم که ما تا دیروز در خیالِ لمس لب و صورت دیگران بودیم، حالا اختیار لمس لب و دهن خودمان را هم نداریم! خیر! اینها همه را از برایم. حرف من این است که آیا به این شرایط غریب، به این اپیدمی، به این قرنطینهها و فرار از قرنطینه، میشود به چشم یک تجربه نگاه کرد یا نه؟! بعد از همه این داستانها، چه از این روزها در ما تهنشین میشود؟
این روزها صبح دیر از خواب بیدار میشوم؛ ساعت ده یا یازده. نیمساعتی را در تخت غلت میزنم. یکی دو ساعت بعدش را در خانه میتابم و نهایتاً وقتی که خوب دیر شد، با بهانههای بسیار، برای انجام کارهای ضرور و غیرضرور از خانه بیرون میروم. در این تعطیلیها کارِ من تعطیل نیست، اما بهواسطۀ عادت دیرینهام به دورکاری و کنترل از راه دورِ شرایط، و بهواسطۀ همکاران و کارگرانی که به این روش عادت کردهاند، چندان حضور پررنگی در پروژهها ندارم و جای خالیام هم چندان احساس نمیشود.
از خانه بیرون میزنم. یک دستم دستکش یکبار مصرف است و یک دستم برهنه؛ دستِ پوشیده، دستِ عمومی است و دستِ برهنه، دستِ خصوصی! جدایِ جنبۀ استعاری و نمادینِ این تقسیمبندی، سعی میکنم از دستِ پوشیده برای بازکردن درها، دستزدن به سطوح، برداشتن اشیا و بقیه کارهای خارج از حیطۀ اَمنم استفاده کنم؛ و از دستِ برهنه برای وَررفتن با گوشی تلفن، دستزدن به وسایل شخصی و این قبیل چیزها. و البته جاهایی میرسد که این دو حیطه در هم مخلوط میشوند؛ مثلاً موقع رانندگی! فرمان را باید با دست عمومیام بگیرم یا با دست خصوصی؟ برای این جور مواقع، اسپریِ الکلی همراهم است؛ برای وقتهایی که دستها و حیطهها قاطی میشوند؛ یا برای وقتی که از سر اتفاق، دست برهنه به جایی میخورد و اعتبارِ پاکیزگیاش خدشهدار میشود. سه پاف روی دست و سه پاف کف دست؛ بعد مالیدنِ دست با الکلِ چرب (برای جلوگیری از خشکیِ پوست به الکل گلیسیرین اضافه میکنند) هم داستانی است. حیطههای عمومی و خصوصی را که نمیشود به هم مالید! پس، به پیچوتابی رقصوار، سعی میکنم با انگشتهام، الکلِ کف دستِ برهنه را پخش کنم! نتیجه؟ آیا ضدعفونی میشود؟ نمیدانم، اما تلاشم را کرده ام و نهایتاً یک دست چربِ چسبناک برایم بهارمغان میمانَد.
میبینید؟ شبیهِ بازی نیست؟ از نگرانی و مسئولیتِ مریضنکردن دیگری که بگذریم، برای من، پسِ همه این اضطرابها و اخبار، یک بازیِ بچهگانه پنهان است. این اخبار و ماجراهای شیوعِ این ویروس را میگویم؛ یکجور بازیِ اگر دستت بخورد، میسوزی! یک جور بازیِ سناریوبافی! این روش باشد راهکار فلان مساله، این روش جواب بهمان شرایط… یک شورِ بچهگانۀ خارج از عقل و منطقِ معمول. خالهبازی با ویروسِ کرونا!
عصر میشود. شب میشود. چطور میشود قرنطینه را تحمل کرد؟ کارِ ضرور برای من، همین بیرونزدن از خانه است. به خیابان میروم، مردم را نگاه میکنم، صدایشان را گوش میکنم، خلوتیِ خیابان را میبینم؛ مردمِ ماسکزده، مغازههای کساد، شبِ عیدی که بویی از جنبوجوش و خرید و سرزندگی ندارد. مردم بیرون میآیند؛ حتی چندنفری را دیدهام که کنارِ خیابان غذا میخورند، بدون دستکش! مایه تعجباند و دلگرمی؛ مایه تمسخراند و امیدواری! امیدواری به این که این بیرون هنوز زندگی جریان دارد و البته ترس از این که مردم هشدارها را جدی نمیگیرند و این بساط احتمالا به این زودیها رفتنی نخواهد بود.
دلم می خواهد سهپایه را بردارم و دوربینم را رویش بگذارم و از این مردم عکاسی کنم؛ از این شرایطِ این روزها، تا ثبت شود و بماند به روزگار. با خودم در جنگام: از خوششانسی است یا از بدشانسی این صحنهها که ما دیدیم، این حسها و این ماجراها؟ درکمان از دنیا، از وجود، از زندگی، از فلسفه، غنیتر و قویتر نشده است؟ بهفرض که قویتر و غنیتر شده باشد؛ آیا اصلا نیازی به این درک هست؟ آن جوانکِ مو زردِ ککمکی که آن سر دنیا نشسته و هیچ از این چیزها نمیفهمد، آیا کم از ما دارد؟ یا منی که حالا بهجای آن که در تدارکِ سفر باشم اینجا عملاً در شهرم در قرنطینۀ خودخواستهام، بیشتر از او سَرَم میشود؟ مساله قیاس نیست. (به خودم پاسخ میدهم) برتری و کمتری معنی ندارد. واقعیت این است؛ این اتفاقاتی که بر من و ما گذشته، اتفاقاتی است که میشود چیزهایی از آن گرفت، چیزهایی از آن برداشت. بهگمانم حیف است هفتهها خودمان را مثل آن دوستِ خانهنشینِ من در خانه حبس کنیم و به زمین و زمانه فحش دهیم و هر روز حسرت روز قبلش را بخوریم. درست است که این جمله شاید شعاری به نظر بیاید، اما شاید حداقل وقتی پیر شدیم، داستانهای زیادی داشته باشیم تا برای بچهها تعریف کنیم! از آن پیرمردها و پیرزنهای چروکیدۀ جنگ جهانی دیده! و فراتر از آن، این حسها، این صحنهها که ما دیدیم، این تنگناها، همه و همه، بهگمان من، میتوانند دریچۀ دیگری از ادراک جهان را برای ما باز کنند. (مقصودم البته کوچکانگاری و بیاهمیت دانستن این ماجراها نیست.) دریچههایی که نمیشود گفت الزاماً باارزشاند یا موهبتی است که بر ما عرضه شده؛ اما شاید از اینها چیزی درون ما جوانه بزند؛ شاید! شاید همانطور که از طاعون، نگارهها و نوشتههای بینظیری جوانه زد؛ شاید همانگونه که دیوار برلین، این واقعیتِ سرد و تلخ، بومِ بروز ادراکات و نگرشهای منحصربهفردی شد؛ شاید همانجور که بسیاری از اتفاقات و واقعیاتِ سالهای اخیر باعث بروزِ جریانها، افکار، آثار و تفکرات بینظیری شده است؛ و البته شاید به شکلی دیگر که تابهحال نظیرش را ندیدهایم. به گمانم، شاید، ممکن است، احتمال دارد که از این آشفتهبازار، بشود چیزی برداشت.
عصر و شب میگذرد. دوستی را میبینم یا نمیبینم. زمانِ به خانه برگشتن است؛ برگشتن به قرنطینۀ آن سه عزیز، که من، آخر با این آمدنها و رفتنها آلودهاش میکنم. این را خواهرم میگوید. ناراحت میشوم. با خودم فکر میکنم واقعاً این بیرونزدنها چقدر عقلانی است؟ این بازیها و دستهای خصوصی و عمومی و اسپری الکل واقعاً چقدر بهکار میآیند؟ چقدر شرایط و بهداشت در کنترل من است؟
به خانه میرسم. مثل مراحل پرواز یک هواپیما، من هم برای هر مرحله از بازیِ خطرناکم، دستورالعملی دارم. من عاشق دستورالعمل نوشتنم! دستورالعملِ به خانه برگشتن، از ورود با دست خصوصی شروع میشود؛ بعد از درآوردنِ کفشها، یکراست به اتاقم میروم. با اسپری الکل دستهایم را ضدعفونی میکنم. (آخر یکی از این روزها میمیرم. علت مرگ: مسمومیت الکل!) با دستِ بهظاهر تمیزم، کیف و کیسۀ خرید (اگر داشته باشم) را میگیرم. با دست دیگر، سر تا پایش را الکلپاشی میکنم. بوی تیزِ الکل مشامم را پر میکند. چربیِ الکل روی وسایل میماسد. با دستمالکاغذیِ حولهای پاکش میکنم. وسایل را جای تمیزی میگذارم و لباسهایم را یکییکی درمیآورم؛ لباسهای رویی در محلی قرنطینه میشوند؛ لباسهایی که با محیط در ارتباط نبودهاند اما پرتاب میشوند روی پشتۀ لباسهای قبلی! حالا نوبت شستشوی دستهاست. شیر آب را باز میکنم و دستم را زیرش میگیرم؛ کف میزنم. با اینکه دستها را قبلاً با الکل ضدعفونی کردهام از دستزدن به شیر و ظرفِ مایعِ دستشویی احساس خوبی ندارم. آنها را هم کفمالی میکنم. دستهایم را به ده روش معمول و غیرمعمول روی هم میمالم. خوب که همهجا را چنگ زدم و کفی کردم، دستم را زیر آب میگیرم. (خدایا از سر گناهان من بگذر که این روزها اینقدر آب هدر دادهام!) شیر و ظرف مایعِ دستشویی را هم آب میگیرم. شیر را میبندم. شک میکنم آیا بیست ثانیه شد؟ (چه اهمیتی دارد؟) دوباره دستها را کف میزنم و می شورم. حالا مطمئنم سرجمع حداقل بیست ثانیه دستهایم را شستهام. سرم را بالا میآورم و در آینه به خودم نگاه میکنم. صورتم را که نشُستهام! و داستان تکرار میشود! صورتم را میشورم. حالا به تمیزی دستها اطمینان ندارم! دستها را میشورم. گاهی دوشی هم میگیرم! بالاخره بیرون میآیم. زمان گرفتم، امشب دقیقاً بیستوهفت دقیقه مشغول همین شستنها و سابیدنها بودم. البته که بخشیاش وسواس فکری است؛ اما بازی جذابتَرش میکند! با خودم فکر میکنم شاید ده سال دیگر، نسلی از ما، بخشی از ما، شُهره شود به همین وسواس تمیزی؛ آدم هایی که تا مدتها با وسواس دستهاشان را میشویند و اسپری الکل همیشه همراهشان است!
شب است؛ آخر شب. تا به خودم میجنبم ساعتِ دو میگذرد و من میمانم و شب و کتابِ نخوانده و فیلمِ ندیده و زندگیِ نکرده. با خودم میگویم امشب هم میخوابم؛ دیر هم باشد طوری نیست. فردا هم دیر بیدار میشوم؛ سرِ کار هم نمیروم. اصلاً بیرون نمیروم. مینشینم خانه و کتاب میخوانم و فیلم میبینم؛ هرچند همانموقع که اینها را به خودم میگویم خوب میدانم که من آدمِ خانهماندن نیستم. فردا میشود و باز همین آش است و همین کاسه.
سیزدهم اسفند هزار و سیصد و نود و هشت – اصفهان