پرنیان رحیمی
پاییزِ آخرین ترم دانشگاه بود. میخواستم بعد از نزدیک یکسال بیکاری سراغ شغلی بروم. با خودم فکر میکردم همان شغل قبلی: کافهچی که دوستش داشتم. از دانشکده پیچیدم داخل خیابان قدس و بهسمت خیابان انقلاب حرکت کردم. سرِ بزرگمهر که رسیدم نوشته بود: «شهر کتاب».
پیچیدم داخل و یک کتاب خریدم. موقع حسابکردن به دختر پشت صندوق گفتم: «نیرو نمیخواید؟» درنهایت فرم علاقهمندی به همکاری را پر کردم. گذشت تا بیست روز بعد تلفنم زنگ خورد. صاد، دوست عزیزم بود. گفت: «همین الان بیا شهر کتاب برای مصاحبۀ کاری». تا آنسوی دانشگاه را دویدم و دواندوان داخل حیاط شهر کتاب شدم. صاد پشت میزی با چهار صندلی نشسته بود. نشستم کنارش. گفت که برای مصاحبه با او (یعنی صاد) تماس گرفتهاند و او (یعنی صاد) بهشان گفته دوستی دارد که برای این کار مناسبتر است. من را میگفت. مصاحبه صورت گرفت و فردای همان روز در شهر کتاب مشغولبه کار شدم.
روزهای اول بهشدت احساس غریبگی میکردم. آدمهایی که هنوز نمیشناختم؛ روابطی که برایم نامعلوم بود؛ مکانهایی که کشف نکرده بودم و احساس تنهایی میان جمعی که با یکدیگر صمیمیاند. برای همین هم بهشدت مشغول کار شدم. مشغول شدم که احساس تنهایی را فراموش کنم. بدون هیچ تجربه از کتابفروشی سعی داشتم در همان روزهای اول، سیستمِ کاری را درک کنم. کار در کتابفروشی ابعاد مختلفی داشت. یک بُعد، کارهایی بود که اختصاصاً مربوطبه کتابها میشود و بسیاری دربارهاش نوشتهاند. یک بُعد، ارتباطاتی بود که در محل کار ایجاد میشود و مختصبه کتابفروشی نیست؛ گرچه اتمسفر محیط بر رویش اثرگذار است. اما بُعدی دیگر هم داشت که میخواهم با تمرکز بر آن، آنچه را که بر من طی آن روزها گذشت واکاوی کنم؛ همان بُعدی که با آدمها حرف میزدیم. آنجایی که کسی بهناگهان شخصیترین مشکلش را به تو میگفت تا برایش کتابی تجویز کنی و تو در قاموس یک کتابفروش باید بهمثابه یک روانکاو عمل میکردی. روانکاو سالهاست مخاطبش را میشناسد، درحالی که من فقط چند ثانیه بود مخاطبم را دیده بودم.
آدمها برخوردهای مختلفی داشتند که بعضیشان شبیه به هم بود و شاید بتوان در یک گروه تقسیمبندیشان کرد. یعنی این کاری بود که من انجام میدادم: تقسیم و گروهبندی آدمهای شبیه همدیگر. مثلاً طبق معمول از سر خوشحالیِ دیدن یک انسان (صرفاً دیدن انسانها خوشحالم میکند) لبخندی ژرف زده بودم و باتمام انرژی درونی گفته بودم: «سلام، خیلی خوش اومدین. اگر کتابی خواستید و پیدا نشد من درخدمت هستم.»
شکاکان باتردید به لبخندم نگاه میکردند و با پایینترین صدای ممکن میگفتند «باشه» یا «ممنون». گاهی پیش میآمد که فقط نگاهم میکردند و بعد رویشان را برمیگرداندند سمت قفسهها.
بعضی آدمها اما در پاسخِ لبخند، میخندیدند و حرفشان را یکهو میزدند: «من خیلی اعتمادبهنفسم پایینه»، «من یک همکاری دارم که میخوام بهش یک هدیۀ مفید بدم اما فکر نکنه عاشقشم»، «من شبا خیلی سخت خوابم میبره»، «میخوام یه عاشقانۀ خوب به پارتنرم هدیه بدم»، «من خیلی دنبال هیجانام».
بعضیها با بیاعتمادترین حالت ممکن به لبخندم نگاه میکردند و بیهیچ تغییری در اعضای صورتشان، درخواستشان را والاحضرتگونه صادر میکردند: «چاپ پنجم این کتاب رو میخوام»، «کتاب مناسب برای هدیهدادن که مجلل باشه چی دارین»، «کتابهای روانشناسی زنان و مردان کجاست؟»
راستش نمیدانم از کدام گروهها خوشم میآمد یا نمیآمد. گروه آخری که مثال زدم حالم را خوب میکردند؛ چرا که در پاسخ به نگاه از بالا به پایینشان میتوانستم لحن کوبنده و با اعتمادبهنفسم را، که معمولاً برای دیگران موجب بدفهمی میشود، با طیب خاطر و حتی با لحنی صریحتر بهکار برم و میدیدم که چطور اعتمادبهنفسشان یکهو تَرَک میخورد؛ اما بعد از این، عذاب وجدانی میآمد سراغم؛ لحنم را مهربانتر میکردم و کتابهای مناسبشان را نشان میدادم. انگاری میفهمیدند که اگر والاحضرتگونه برخورد کنند همان چیز نصیبشان میشود و اگر بااحترام برخورد کنند، احترام نصیبشان میشود. و من با این فکر خودم را تسلا میدادم و نمیخواستم هیچکدام بیرضایت بروند؛ که همیشه هم موفق نبودم.
گروه دومی که مثال زدم اما کمی ناراحتم میکردند؛ چرا که از منظر نوع شخصیت، آینۀ تمامنمای خودم بودند. آدمهایی که همهچیز را بازگو میکنند و از بروز خود ابایی ندارند و معمولاً در حال آسیبزدن به خودشاناند؛ آنهایی که وقتی میخندیدند، شرم را در چشمهایشان میدیدم. میدیدم که چطور با تناقضهای درونیشان میجنگند. برای همین وقتی میپرسیدم: «میخوای یه داستان عاشقانه توی بستر سنتی ایرانی بخونی؟» با کمی تعجب و کمی خوشحالی بهسمتم برمیگشتند: «آره دقیقاً» یا «از کجا فهمیدی؟»
به گروه اول معمولاً کاری نداشتم و میگذاشتم گشتشان را بزنند. هیچ دیالوگی با خودشان مستقیم برقرار نمیکردم. البته دیالوگهایم با دیگران را میشنیدند و در منتهای ناباوری، سه نفر از همین گروه، ماهها بعد از آمدن به کتابفروشی، پیشنهاد دادند که قهوهای با هم بخوریم. همانجا بود که فهمیدم اعتمادبهنفسم در شناخت آدمها تا چه حد کاذب است و چطور در بالاترین سطح هوش هیجانی هم، درنهایت نمیتوانی انسانها را دستهبندی یا پیشبینی کنی.
ماههای اول، برداشتهای اشتباه بیشتری داشتم. فکر میکردم از طرز راهرفتن و نگاهکردن و ایستادن آدمها میتوان فهمید مثلاً چه داستانی دوست دارند؟ برای بعضیها را میشد فهمید؛ اما هرچه انسانی که روبهرویم بود پیچیدگی بیشتری داشت، کار سختتر میشد. برای همین تصمیم گرفتم از همان چند ثانیه استفاده کنم و از آدمها سوالات دقیقتری بپرسم. گاهی میپرسیدم «بچه هم دارید؟» «احساس تنهایی میکنید؟» از همه میپرسیدم «فیلم هم میبینید؟ چه فیلمهایی؟» بسیاری از آدمها اما کوچکترین شناختی از خودشان نداشتند. نمیدانستند که احساس تنهایی میکنند یا نه؟ نمیدانستند ژانر مورد علاقهشان چیست؟ نمیدانستند چه چیزی ممکن است حوصلهشان را سر ببرد؟ غمگین میشدم و میگفتم: «کتاب “من” از نشر گمان رو خوندید؟ تاحالا به خودتون فکر کردید؟ میدونستید “خود” چند ساحت داره؟ شوپنهاور دربارهاش حرف زده. دوست دارید بدونید درمواجهه با هرکدوم باید چیکار کنید؟» و وقتی آدمهای عادی را، که آمده بودند «نسل نواندیش» بخرند، با بغلی پر از فلسفۀ کاربردی و دانشنامۀ استنفورد و… به خانه میفرستادم، باری روی شانههایم سنگینی میکرد: شاید اصلاً کتابها را نخوانند؛ ولی اگر بخوانند، اگر آگاه شوند بر رنجی که میبرند و به جرگۀ ما مبارزان با افسردگیهای درونی بپیوندند چه؟ من چه جایگاهی دارم که بخواهم دیگری را نسبتبه خودش آگاه کنم؟ من روشنفکر جامعهام؟ آیا رنجی که از سوی من به دیگری با این واسطه تحمیل میشود ارزشش را دارد؟ ارزش ازدسترفتن آرامش زندگی پیشین را، حتی اگر دروغین باشد؟ ارزش ازدسترفتن رابطهها بعد از این که بفهمند دارند استثمار میشوند؟ ارزش ازدسترفتن شغلهای ثابتی که فهمیدهاند اصلاً با آنها احساس خوشحالی و رضایت نمیکنند؟ اینکه دیگران را بهسوی انتخابی دیگر هدایت کنم مسئولیتی بردوش من نیست؟ حتی اگر توجیه میکردم که نیست، احساسش با من بود؛ اینکه دلم برای بعضیشان میسوخت و بعد از خودم میپرسیدم او خوشبختتر است یا تو؟ مثلاً آن زن میانسال خانهداری که تمام هویتش در مراقبت از دیگری خلاصه میشود و حالا که بچههایش دیگر بزرگ شدهاند و کسی نیست از او مراقبت کند، دنبال داستانی میگردد که سرگرمش کند و من میگشتم و از میان داستانهای فارسی، آنها که مایۀ فمینیستی داشتند را پیشنهاد میدادم! و درنهایت به خودم میگفتم آن که باید دلت برایش بسوزد خودت هستی نه دیگرانی که تا آخر دنیا هم نمیتوانی حقیقتاً شناختی از آنها و زندگیشان داشتهباشی. یعنی نه گروهبندی آدمها، نه شناختشان و نه توانایی ایجاد تغییری مثبت در زندگیشان، هیچکدام کارِ تو نیست.
همینها بود و چیزهای دیگر که سه ماه آخر کارم را به جهنم تبدیل کرد؛ جهنمِ ازخودبیگانگی؛ جهنم شیءانگاری. هرآنچه که بهشدت از آن لذت میبردم برایم شده بود سوهان روح: آدمها، کارها، حرفها و دغدغههای تکراری. از خودم و همۀ کتابها خسته بودم. جابهجایی چند کتاب برایم مثل کندن کوه بود و بههمان میزان هم خستگی جسمانی ایجاد میکرد. درمواقع خلوتی مینشستم در کنجی پر از کتاب و گریه میکردم که من و همۀ این کتابها کالا شدهایم؛ من برای فروشم؛ کتاب برای فروش است؛ محتوا برای فروش است؛ انسانیت برای فروش است؛ شرافت برای فروش است.
با خودم میگفتم من اینجا چه میکنم؟ خودم را گول زدهام که کار فرهنگی میکنم، اما درنهایت شدهام شبیه همین سیستم فاسدی که همهچیز را برای فروش میخواهد. چرا خوشحال میشدم اگر آدمها بهجای کتاب بیستهزار تومانی، آن شصتهزارتومانی را برمیداشتند؟ خودم را توجیه میکردم که اینجا خصوصی است و ماندنش بهنفع همه؛ بهنفع فرهنگ، بهنفع ما دانشجویان که بیکار نمانیم. اما توجیه بود و قانعم نمیکرد.
و همین شد که دیگر نمیخواستم به دیگران بگویم چه بخرند؟ چه بخوانند؟ کدام کتاب بهتر است؟ چرا که راهنماییکردنم با فروش گره خورده بود. دیگر کسی را، اگر کتاب فلسفی نداشتیم، نمیفرستادم کتابفروشی «مولا» تا آنجا هم سرِ پا بماند. چرا که در ماههای آخر این کار را عین ریا میدانستم. در مجموعهای کار میکردم که قاتل کتابفروشیهای محلی بود و اگر کتابی نداشتیم، میگفتم بروید «مولا» و پیش خودم فکر میکردم که به کتابفروشیهای محلی خدمت میکنم! و همین تناقض در ماههای آخر اثرش را گذاشت.
چیزهای دیگر اما بیرون از شهر کتاب اتفاق میافتاد.
ماه به ماه قیمتها بالاتر میرفت و من که نیمی از حقوقم را برای اجارهخانه میدادم و یک سومش را برای شارژ و اینترنت و… مصرف میکردم، عملاً چیزی برای گذران زندگیام باقی نمیماند؛ چه برسد که بخواهم چیزی پسانداز کنم. فکرکردن به این موضوع در هنگام کار، فشار عجیبی روی قفسۀ سینهام ایجاد میکرد و انگار با هر قدم، بهجای وزن همیشگیِ خودم، وزنههای صدکیلویی را هم حمل میکردم. نفسم در سینه میسوخت. اینهمه جانکندن برای چه وقتی حتی حداقلیترینها را هم ندارم؟ ارزش کار من کجاست؟ ارزش من کجاست؟ و در این چرخه دوباره میرسیدیم به آدمها؛ آدمهایی که نمیتوانستم راهنماییشان نکنم و درعینحال خستهام کرده بودند و دوباره هر روز تکرار میشد و تکرار و تکرار و تکرار.
آمدم بیرون. هم از شهر کتاب و هم از آن شهر.
امروز که اینجا نشستهام، باوجود همۀ اینها، دلم برای خودم آنجا تنگ میشود. همان پرنیان، همان دختر کتابفروش. آن بخش از هویتی که آن مکان خاص به من داده بود و با خود فکر میکنم در جایی که هیچچیزی از «من» مراقبت نمیکند و ارزشی برایش قائل نیست و بهحالش فرقی نمیکند تو چه استعدادهایی داری یا تواناییهایت را چطور شکوفا کردهای، این هویتبخشی باز هم ارزشش را دارد؟
پاییز ۹۷