ساناز تولائیان
بیستم دیماه 1400
«هزارویکشب» که با ترجمۀ عربی از متن پهلوی به بغداد رفت و از آن جا به شام و اسکندریه و سپس از اسپانیا، ایتالیا و سرانجام فرانسه و سایر نقاط جهان سردر آورد، تأثیری شگرف بر ادبیات جهان گذاشته است. اگرچه این کتاب با ترجمۀ طسوجی تبریزی در زبان فارسی تولدی دیگر یافت، اما هنوز هم در سرزمین مادری خود کمابیش غریب است. نمایشنامۀ «شب هزارویکم» نوشتۀ بهرام بیضایی را باید بر چنین بستری خواند. بیضایی روایتی بدیع از «هزار افسان» باستانی و «هزارویکشب» بعدی در سه پرده ارائه داده است؛ سه پردهای که هرکدام بخشی از سفر هزارویکشب در ادوار مختلف را نشان میدهند.
پردۀ نخست این نمایشنامه در زمان شکست جمشید به دست ضحاک و سلطۀ هزارسالۀ اهریمن است. دختران جمشید، شهرناز و ارنواز، به میل خود همسر ضحاک میشوند و هر شب او را با قصهای در خواب میکنند تا جوانی را از مرگ برهانند. پردۀ دوم سرگذشت پورفرخان، مترجم کتاب «هزارافسان» است. بیضایی در این پرده، زوال و فراموشی کتاب را، با توجه به شرایط جاری در عصر خلفای بغداد، شرح میدهد. پردۀ سوم در زمانهای نزدیکتر به ما اتفاق میافتد و خرافههای پیرامون هزارویکشب را به چالش میکشد. در زمانهای که زنان از خواندن آن منع میشدند، زنی باسواد کتاب را خوانده و به شوهر ثابت میکند که آن نقل که «زنان اگر هزارویکشب بخوانند میمیرند» اشتباهی بیش نیست.
بیضایی در شکل و ساختار روایت به شدت به ساختار اصلی هزارویکشب، ساختاری قصه در قصه، پایبند است. زبان بکار گرفته شده در هر پردۀ نمایش، زبانی متناسب با زمانۀ واقعۀ رخداده و از امتیازهای برجستۀ روایت بیضایی است. دربارۀ تحریف و تغییر برخی داستانهای هزارویکشب در طی قرنها و تفسیرهای مختلف از آن بسیار گفتهاند؛ اما به گفتۀ پورفرخان «این تحریف دور زمانه کرد. چرا شهرناز، شهرزاد نشود در دوهزارویک سال از ضحاک، و چرا ارنواز نشود دینآزاد در چنین زمان دراز. و چرا ضحاک آزرده از پارۀ تن خود، نشود شهریار رنجیده از نیمۀ دیگرش. آری، این زمانه کرد که به هر دوره این حدیث به عقل آن دوران گفتهاند».