نویسنده: نوید کریمی
تراژدی مکبث
فیلم محصول 2021 است و به جای برادران کوئن فقط نام جوئل به عنوان نویسنده و کارگردان و تهیه کننده دیده میشود. برادرانی که خالق تعدادی از بهترین فیلمهای سی سال اخیرند، حالا و فعلا جدا افتادهاند و تا کی معلوم نیست و ما حالا با یک اقتباس از یکی از بهترین نمایشنامههای شکسپیر مواجهیم و باید اعتراف کرد که یکی از بهترین اقتباسهاست. با دیدن نماهای اولیه متعجب و شاید نگران شوید که چه چیزی قرار است ببینید و در ادامه این حس تشدید میشود. فیلم از اضافات و مانعها برای بهتر دیده شدن خالی است. مینی مال و مستقیم. بازیهای درجه یک از دنزل واشنگتن و فرانسیس مک دورموند در نقش مکبث و لیدی مکبث که قطعا به یاد خواهد ماند و تصاویری که بشدت اکسپرسیونیستیاند. فضاهای خالی که باعث میشود شخصیتهای اصلی بیشتر به نمایش گذاشته شوند. فیلم ادای احترامی به سریر خون کروساوا و مهر هفتم برگمان است. فیلمی است جدی، خشن و تلخ از جوئل کوئن و البته کاملا اورجینال. در فیلم همه چیز درباره خالی بودن است و هیچ فاصله و فضایی مابین آن نیست، مگر مه شک و تردید، که مکبث با بازی دلنشین و البته ترسناک دنزل واشنگتن، آن قدمها را برمیدارد و مسیر به ظاهر طولانی را طی میکند تا به موفقیت برسد، اما نمی داند که آن شروع سقوط است و غرق شدن.
C’mon C’mon
فیلم C’mon C’mon درباره فقدان است. درباره فقدان مادر، پدر و فقدان حس توانایی نزدیک شدن به عزیزان. جانی با بازی واکین فونیکس کارش مصاحبه با کودکان و نوجوانان است و ضبط صدای آنها و گوش دادن و تدوین کردنشان اما این گوش دادن و توجه کردن در مواجهه با خواهرزادهاش (به عنوان آدمی مهم در زندگیاش) واقعیتر و بیواسطهتر میشود. کارش سخت میشود و این مواجهه راحت نیست. با وجود این کم کم یاد میگیرد و میتواند خودش را جمع و جور کند و کار درست را انجام دهد. هر دو نفر یاد میگیرند که چگونه برخورد کنند و چگونه این فهمیدن را گسترش دهند و به درک متقابل برسند. گشتنها و دیدنها و اتفاقات انگار در همین راستاست.
کارگردان فیلم را سیاه/ سفید ساخته و خلوت. این کار فرصتی است که به جای زرق و برق مکانهای شهری، بیشتر به مردم و رفتارهایشان توجه کنیم. مخصوصا جانی و جسی که هم همدیگر را کامل میکنند و هم بازنمود یکدیگرند. جانی به خواهرزادهاش آموزش صدابرداری میدهد و او را علاقهمند به این کار میکند و جسی، با سوالاتش داییاش را با چیزهایی مواجه میکند که بعد از مرگ مادرش از آنها فرار کرده و نخواسته به آنها بپردازد.
فیلم هیچ چیزی نداشته باشد، نمایش جالبی از رابطهی کودک و بزرگسال است که نبودنها به شدت روی آنها تاثیر گذاشته است.
The Hand of God
برای کسانی که به فوتبال علاقه مندند، این جمله، جملهی معروفی است. اکثریت با آن برخورد داشتهاند و میدانند که چه کسی گفته و برای چه اتفاقی افتاده است و حالا این عنوان یک فیلم بیوگرافی است. در مورد دورهای از زندگی خالق فیلم، پائولو سورنتینو. در مورد دورهای تلخ از زندگیش. اما داستان تلخ نیست. اتفاقا لحظات بامزه و مفرح فیلم زیادند و بیاد ماندنی. خیلی زود متوجه میشویم که مکان ناپل است و در دهه ی 80 میلادی قرار داریم و شایعاتی وجود دارد که مارادونا قرار است از تیم بارسلونا جدا شود و همه شهر امید دارند که او به تیم شهرشان منتقل شود. آنهم نه تیم قوی و قدرتمند و پرافتخار در کشور، بلکه تیمی ضعیف در جنوب ایتالیا و سوال اینجاست این انتقال و آمدن چه ربطی به زندگی یک نوجوان دارد؟ گویی آدمها، روابط و گفتگوها و تمام زندگی مردم به این موضوع ربط پیدا کرده بود. در یک دورهمی خانوادگی پسر مورد خطاب قرار میگیرد:” اگر نیاید اینجا، من خودم رو میکشم”. جمله را پیرمردی میگوید که سن زیادی دارد و این جمله در مورد مارادوناست. پدر و مادر پسر دعوایشان شده و زنگ تلفن به صدا درمیآید و همه فکر میکنند، زنی که پدر خانواده با او رابطه دارد، مزاحم شده است. پدر ساکت است و فقط گوش میدهد. پسرها هم جمع میشوند و به همراه مادر نگاه میکنند، همه مطمئناند که بعد از قطع شدن تلفن دعوا با شدت بیشتر ادامه پیدا میکند. با گذاشتن گوشی، پدر میگوید که همکارش در بانک بوده است و حالا زنگ زده که بگوید تضمین یک ارسال پول چند میلیاردی را تایید کرده است. کلا ورق برمیگردد و دعوا و کشمکش جایش را به خوشحالی و ذوق و هیجان میدهد.
این دلیلی است که فیلم با وجود اسمش، یک اثر بیوگرافی است. تاثیر آمدن ماراداونا به ناپولی کم از کشف آتش برای مردمان آن زمان نبوده است. گویی همهچیز و همهکس و همه روابط تحت تاثیر آن بودهاند. مخصوصا زندگی خالق فیلم.