عاطفه صفری
آخرین روزهای من در کسوت کارمندِ دولت پیشِ رویم است. مثل آدمی که میدانی دارد میمیرد، به کارم دقت میکنم. هر مراجعی که میآید، خوب نگاهش میکنم. نامههای اداری را چند بار بالا و پایین میکنم. بهنظرم جالب میآیند. به نحوهی قرار گرفتن امضا آن پایین، به سربرگ، به شمارۀ نامه دقت میکنم و فکر میکنم باید رازی توی آن اعداد باشد. قبلاً این چیزها را نمیدیدم. قبلاً به صندلیها و سطل آشغال اتاقم فکر نمیکردم. به تلفن قدیمیام و صدای زنگِ روی اعصابش، به جاچسبی و جاقلمیام، به تقویم روی میز، به منگنه، به میز کارم خیره نمیشدم. صدای همهمۀ دانشجوها از طبقۀ پایین میآید و صدای تمرین موسیقی یک نوازندۀ ناشی از توی تالار که شاید هم دارد با پیانویی که «شهبانو» برای اینجا خریده، بازی میکند. ظهر که بشود، بوی غذای سلف هم میآید که قاطی بوی چمنهای بیرون میشود و میرود توی «فولدر» بوی تالار شریعتی توی مغزم ذخیره میشود.
حالا دارم با همۀ اینها وداع میکنم. دلم برای کتابخانۀ کوچکی که اینجا ساختیم و معلوم نیست بعد از من چه بلایی سرش میآید، میسوزد. شاید تنها چیزی باشد که بدون وجودِ من چیزی کم داشته باشد. بقیۀ کارها روی روال است. بود و نبودِ من در کلیتِ امر هیچ فرقی ندارد. توی جزئیات است که تفاوت میکند. جزئیات هم که برای کسی مهم نیست. آنها در «گزارش عملکرد»، کاری به جزئیات ندارند. توی گزارش دادن هم که افتضاحم. همیشه بدترین گزارش سهماههها از آنِ من است. همه با عدد و رقم محاسبه میکردند. چه میدانم؟ شاید هم با ترازو وزن میکردند! کار فرهنگی را که با تعدادش نمیسنجند. هیچ سنجشِ کیفیای هم در کار نیست و اصلاً چه کسی و با چه متر و معیاری باید کیفیت کارها را بسنجد؟ این چیزها را خودِ آدم میفهمد. از حرفی که یک دانشجو به آدم میزند یا خاطرهای که از آدم توی ذهن یکی مانده، چه میدانم؟ این چیزها. اما مدیران میبینند که فلان کار انجام شده و باید میشده. زیاد مهم نیست که چه اتفاقاتی افتاده تا آن کار انجام بشود. فرقی نمیکند که باشی یا نباشی، بچهها کارشان را پیش میبرند. به قول برادرم که میگوید این سیستم بدون من و تو هم برقرار است و کارش را میکند. اصلاً متوجه نمیشوند نیستی. من که اصلاً حالش را نداشتم برای کسی توضیح بدهم چهکار میکنم. کلاً از توضیح دادنِ کاری که دارم انجام میدهم یا انجام دادهام بیزارم؛ مخصوصاً وقتی جلوی چشمشان آن کار انجام شده. خیلی هم ضربه خوردهام سرِ همین. برای همین بعضی وقتها که حالش را داشتم، برایشان توضیح میدادم. برای بعضیها البته. شاید هم فقط برای مدیر خودم؛ کسی که مأوا و پناه من بود و اگر نبود هرگز سه، چهار سال دوام نمیآوردم اینجا.
اما سیستم برایش اهمیت ندارد، به راحتی کسی دیگر را جایگزینات میکنند. شاید فقط فردِ جایگزین بفهمد تو قبلا چه کردهای. احتمالاً هم نفهمد. شاید جاهایی بگوید چه کار سختی انجام میدادهای و جایی فکر کند چقدر اشتباه کردهای. تصور میکنم تعداد دانشجوهایی که از رفتنِ من ناراحت بشوند، کمتر از آنهایی باشد که خوشحال میشوند. اما بیشتر آنها خنثیاند؛ برایشان فرقی نمیکند تو باشی یا شخصِ دیگری. همین مدت هم فعالیتِ خاصی را با من پیش نبردهاند. همان کارهای قبلی بوده با آدم قبلی. همین منفعلهاند که آدم را ناامید میکنند. حداقل آنها که دشمنتاند، دارند کاری انجام میدهند و تو حس میکنی کاری انجام دادهای که موجب دشمنیشان شدهای. اما امان از این خنثیها، بیتفاوتها.
توی اداره، بقیۀ کارمندها انگار دل خوشی از من ندارند. کسی از من خوشش نمیآید. یعنی دراصل اینجا کسی از کسی خوشش نمیآید. من ظاهر دوستداشتنیای هم ندارم. از آن سرخ و سفیدهای توی چادر مشکی نیستم در ادارات دولتی! وقتی هم مجبورم تمامِ موهایم را بچپانم توی مقنعۀ کوفتی، خیلی زشت میشوم. آرایش هم که اینجا تقریباً ممنوع است و من هم آنقدرها بلد نیستم. یک رژ خشک و خالی همیشه میزنم که آن هم انگار خیلی توی چشم است و یک بار نیروی خدماتی آشپزخانه به همکارم گفته بود: «رژ فلانی همیشه روی لیوانها جاش میمونه.» آن همکارم هم بهجای اینکه به او بگوید وظیفهات را درست انجام بده و اگر کسی توی آن لیوان ریده بود هم، درست آن را تمیز کن، آمد به من گفت: «رژ نزن!» تصورش هم خندهدار است که یکی مثل من، یک جایی، توی چشم باشد! از نظر چسانفسان کردن منظورم است. دراصل باید راهش را یاد بگیری؛ هرجایی بهصورت عرفی یک راه و چاهی برای قشنگتر بودن دارد. مثلاً توی ادارات دولتی، اینجوری که فهمیدم، بهتر است ابرو تتو کنی، خط لب تتو کنی و چهمیدانم، با مداد، رژ مات بزنی و خلاصه تلاشت را بکنی که بدون اینکه برق بزنی، قیافهات تخمی نباشد. یک جورهایی باید آرایش نامحسوس داشته باشی. البته خب کار آسانی نیست. یعنی باید یککمی هم شده، زرنگ باشی و مثل گریمورهای سریالهای صداوسیما خودت را قشنگ کنی. البته همین زشت بودن، حال آدم را میگرفت. زشتیِ اول صبح، یک طرف؛ حجابِ اجباری از طرفِ دیگر؛ محدودیتهای پوشش و آرایش یک جای دولتی هم که قوز بالا قوز. خب اینجوری که اعصاب برای آدم نمیماند. برای همین بعضی روزها، مخصوصا در دوران PMS، اخلاقم سگی میشود و پاچههاست که میگیرم. تازه همین مقنعه، خودش نقض حقوق بشر است! حتی چادریهای اینجا، میترسند زیر چادر، روسری سرشان کنند. احتمالاً برای مردها غیرقابل درک است که کسی موهایش درد بگیرد. اما واقعاً از پنج، شش ساعت به بعد، موهای آدم درد میگیرد و ماندن زیر مقنعه سخت میشود. حداقل کاش میگذاشتند شال و روسری بپوشیم.
توی اداره، لبخند روی لبم نیست. یعنی وقتی کاری ندارم با صورتم بکنم، اغلب اخم میکنم. و این اخم بیشتر اوقات دلیلی ندارد؛ همینطوری برای خودش هست. البته کاری هم به کار کسی ندارم. با کسی اگر سوال نپرسد، حرف نمیزنم مگر دانشجوها، خدماتیها، نگهبانها و رانندهها. بهجز دانشجوها، با آن گروهها هم، خبرنگار درونم است که مصاحبه میکند! حتی بعضیها فکر میکنند من آدمِ قیافهبگیری هستم. آن اوایل یکیشان گفت «این بچههای جوانِ تازه از تخم درآمده، فکر کردند چون فوقلیسانس گرفتند، مهماند. یه سلام توی دهنشون نیست.» به در گفت که دیوار بشنود و دیوار من بودم. دیوار بود بین من و آنها. هنوز هم هست. از همدیگر درکی نداریم. چقدر ناراحتم میکند. من از هیچکدامشان بدم نمیآید. واقعاً از اینکه مورد نفرت بیدلیلِ کاری و اداری باشم، اذیت میشوم.
میروم پایین و نگهبان را میبینم. روی سکوی آشپزخانه نشسته و پایش را تکان میدهد. مثل زنهای خانهدارند نگهبانها. حوصله سررفتگیها و ملال آنها را دارند. فکر میکنم از من خوششان میآید. سه تا نگهبان دارد تالار و یک نیروی خدماتی. بهنظرشان مظلومم؟ از اینکه کسی بیاید میز من را تمیز کند، خیلی معذّب میشوم. توی تالار که هستم، سعی میکنم خودم میزم را دستمال بکشم. بهمرور اینطوری شد که چندباری هم خودم تی کشیدم؛ چون اتاقم بهشدت کثیف و نامرتب بود. از من حساب نمیبردند بههرحال، چون شکایت این افراد را نمیکردم و خب، سنم هم کم بود. دلم میسوزد؟ نه، نمیدانم. یکی گفت باید برخورد بالا به پایین داشته باشی وگرنه «پررو» میشوند و تو را احمق فرض میکنند. البته این «احمق» فرضشدن را حس کردهام. مثلاً یکبار یکیشان از من پول قرض کرد و پس نداد. من هم چیزی نگفتم. مطمئن بود که چیزی نمیگویم. برای همین پس نداد. احمق فرضشدن البته خوشایند نیست؛ اما از اینکه هر بار من را میدید، یادش به آن قضیه میافتاد و سعی میکرد از جلوی چشم من دور شود، خندهام میگرفت.
از طرفِ دیگر بهعنوان «کارشناس فرهنگی» در برخورد با دانشجوها تصور میکنم انرژیام کم است. این عنوان شغلی ماست. البته بقیۀ کارمندهای دولتی میتوانند خیلی راحت عصبانی و بداخلاق باشند. اما توی بخشی که ما بودیم، یعنی معاونت فرهنگی، نه. من بهعنوان کسی که مراجعانِ زیادی دارد، باید خوشروتر از این حرفها باشم، فعالتر و پرانرژیتر. من بیشازحد افسردهام برای این شغل. صبحها تا میآیم روشن بشوم، یک ساعت طول میکشد. اولش میخواهم همهشان را خفه کنم. حوصلۀ کسی را ندارم. تنم کوفته است، تا ظهر برسد. ظهرها اوضاع بهتر است. البته اگر اتفاق خوبی بیفتد، بهتر هم میشود. یعنی اگر بچههایی که کارهای خوبی انجام میدهند بیایند. اما عموماً اینطور نیست. این بچهها خیلی کماند اینجا. اگر باشند، وقت کم دارند. یکسری که فعالاند و انرژی دارند، مطالعه ندارند و کار فرهنگی را فقط برای شلوغ بازیاش شاید دوست دارند. فقط میخواهند آن میان باشند. تقریباً تمام اینها مخصوصاً اگر کار فرهنگی بکنند، خیلی هم ادعا دارند و خب، خیلی هم بادشان کردهاند. بههرحال دندانپزشک و پزشک و داروساز و این چیزها باشی و «فعالِ فرهنگی» دانشگاه هم باشی، نور علی نور میشود دیگر! البته بچههای باسوادی هم دارد که هیچجا نیستند. از فعالیت فرهنگی رسمی خوششان نمیآید. من خودم دلم با اینهاست. همین غیررسمیها. درحالیکه بهضرر مناند. من خودم هم آن وسطم. درعینحال که میخواهم فعالیت کنم، ترجیح میدهم سرم توی لاک خودم باشد و پاک و منزه بنشینم خانهام و کتابم را بخوانم. اما خب، کونم گهیست. باید فکری بهحال خودم بکنم. باید تکلیفم را با این تناقض درونی و بیرونی مشخص کنم.
باید این قضیه را برای خودم باز کنم؛ اینکه چرا میخواهم بروم از اینجا؟ خب، یکی اینکه این نقطهای نیست که من قرار بوده باشم. این «قرار» چیزی بوده بین من و خودم. نقلِ این نیست که «جایگاه» من بالاتر از این حرفهاست یا چه و چه. من هم خری در خرها هستم و خرِ خاصی هم نیستم. حتی تو بگو یک خالِ رنگی بیشتر از یک خرِ دیگر ندارم. اصلاً تلاشم هم همین است! فعلاً تصور میکنم تنها راهی که دارم، این است که بکَنَم از اینجا. به این انقلاب نیاز دارم. تقریباً همه فکر میکنند کار احمقانهای است. جز خواهر و برادرهایم که سکوت کردهاند. پدرم بهشدت عصبانی است از دستم و مدام میگوید «همه دربدر دنبال یه کار دولتیاند، حالا تو میخوای بیای بیرون؟» میگوید همین که بیمه رد بشود برایم، خوب است. از اینکه در جوانی دنبال استخدام در یک جای ثابت نرفته، یا رفته و درآمده و دیر شروع به حق بیمه پرداختن کرده، از دست خودش عصبانی است. مادرم هم از اینکه قرار است توی خانه ورِ دلش بنشینم ناراحت است. البته میترسد با من بحث کند. اما چیزکی میگوید و سریع صحنه را ترک میکند. میگوید «زن باید دستش تو جیب خودش باشه. تو بچهای، نمیفهمی.» و باز آن قصۀ همیشگی که خودش اگر عقلش رسیده بود و بهجای «جان کندن توی خانه» و انجام دادنِ «اُرد»های ناشتای شوهرش و بچههایش، رفته بود سر کار، حالا وضعش «این» نبود.
خودم هم از بیکاری میترسم. غول بیشاخودمیست! اما دارم میروم سراغش. شاید اشتباه میکنم. مطمئنم روزهای سختی در پیش دارم. امیدی ندارم. نمیدانم بشود بروم خارج یا نه. این توان را در خودم نمیبینم اما میخواهم بروم توی آب. این تنها کاری است که فعلا میتوانم بکنم. وقتی از اینجا رفتم بیشتر مینویسم و بیشتر میخوانم. نمیتوانم به کسی بگویم که میخواهم بتمرگم و بنویسم و اصلاً قصدم از رفتن این است؛ چون خب، بهنظر احمقانه است که آدم کارش را به این دلیل ول کند. اینجا که باشم، نمیتوانم تمرکز کنم و البته آن حسِ «یک کاری کردن»م ارضا میشود و توهم میزنم که این کارها، همان کاریست که باید میکردم. یک کار تماموقت، بهمعنای تمامِ روز است این کار. به خانه هم که میروم، دائماً ذهنم درگیر کارهای بچههاست و مشغول چتکردن یا تلفن جواب دادنام. باید بروم و حداقل یکی از ایدههایم را به سرانجام برسانم. فعلاً اینطور فکر میکنم. اما میدانم آدم وقتی بیکار باشد، کارهای کمتری انجام میدهد.
کسانی که به من میگویند نرو و اینجا بمان، بیشتر به فکر خودشاناند. ماندنِ من اینجا برایشان «مفید» است. چون کار جور میکنم برایشان. چندتایی از اطرافیان، از همین کارها به «مدارج» بالاتری دست پیدا کردند و از سرِ کارگاههای فوقبرنامهای که من تشکیل میدادم برای دانشجوها، خودشان را اینطرف و آنطرف «استاد دانشگاهِ فلان» معرفی کردند و رزومه ساختند! بدم نمیآید برای دیگران کار جور کنم؛ حتی خیلی هم خوشم میآید. البته که نمکنشناسی ناراحتم میکند. اما فکر میکنم ماندنم بهضرر خودم است. حتی اگر در این راه شکست بخورم بهتر از حلشدن در سیستم کارمندی است. دارم له میشوم اینجا. من همخوان نیستم با سیستم. توی ذوق میزنم. همه چیزم توی ذوق میزند. برای همه بهتر است که اینجا نباشم. برای من و برای بقیه. اصلاً من هیچ، به همکارهایم که نگاه میکنم، آنها که بیش از بیست سال سابقه دارند، حالم بد میشود. مثل جسداند؛ خالیِ خالی. همکاری داریم که زمانی هماتاقیشان بودم. میدیدم که ساعتهای زیادی را به «هیچکاری» اختصاص میداد. حتی توی اینترنت گشت نمیزد یا کتاب نمیخواند یا حرف هم نمیزد. همینطور مینشست به روبرویش خیره میشد. قرار است تبدیل به این موجود بشوم؟ ماندنم اینجا، یک نوع خودکشی یا قتلِ نفس است.
این چند روز خیلی مهمان داشتهام. همه هم میپرسند خب چه خبر؟ چه میکنی؟ و من هم که زرت میگویم میخواهم از اینجا بروم. نمیخواهم قضیهی رفتنم لوث بشود. بعد همه شروع میکنند نصیحتکردن. مخصوصاً همان دستۀ «بیکاران» یا «در جستوجوی کار». یک جورهایی دارم یک پاتوق را از دست میدهم و خب، اطرافیانم هم این را میفهمند. صبحها نمیروم از مسیر صاف و درست بیایم. همیشه از این پشت، از روی گلها و خاکوخل با دورزدن چاهی و بعد از کنار ماشینهای آژانسِ روبروی تالار میآیم. گاهی صبحها رانندهها درِ صندوق عقب را باز کردهاند و از توی پلاستیکی چیزی، لقمه میگیرند میخورند…
***
مطلبِ بالا ناتمام است. نمیدانم، شاید دو یا سه سال از نوشتنش میگذرد. من از آنجا بیرون آمدم. بعد از آن به هیچکدام از کارهایی که گفتم، رسیدگی نکردم؛ به هیچکدام از اهدافم هم نرسیدم و به نیشوکنایههای «دوستانم» که قبل از آن برای «کارمند بودن» مسخرهام میکردند و بعد برای بیرون آمدنم، گوش دادم و لبخند زدم. گاهی که دلم برای آنجا تنگ میشد، همین مطلب ناتمام را میخواندم و یادم میآمد اوضاعم چه بود؟ اما اینکه چرا استعفا دادهام و آمدهام بیرون، یک مطلب طولانیِ دیگر است. البته توی این مدت خیلی کتاب خواندم. فقط همین است که نجاتم داده. هرچه هم پول داشتم، تمام شد. پشیمان هم نیستم. تمام!
بدونِ تاریخ