جستاری از حسین شریفی
پنجشنبهشبِ اسفندماه که همیشه از وقتهای بسیار شلوغِ شهر بوده، حالا خالی و خلوت است. حدس قریببهیقین من این است که مردم از ترس ویروسِ تازهرسیده، فضاهای عمومی را خالی کردهاند و پناه بردهاند به دنجِ امنِ خانههایشان. ساعت حدود یازده شب است. احساس ناامنی و خالیبودن، با صدای بلند موسیقی و آواز مخلوط شده و من بهسمت چهارباغ میروم و قدمبهقدم، نورهای خیرهکنندهی مغازههای چهارباغ چشمهایم را بیشتر میزند.
در کریدور دیدِ من از آمادگاه، چهارباغ خالی پیدا است: منظرهای که پایینش، سنگ پیادهرُوی شرقی است؛ میانهاش، صفحات سینوسیِ دورِ کارگاه شهرداری؛ بالایش، سفیدیِ نور نورافکنهای مغازههای اغذیهفروشی و بالاتر، تاجِ درختان قدیمی؛ منظرهای که بین ساختمان بیمه و مدرسهی چهارباغ قاب شده است و با هر قدمِ من، بزرگ و بزرگتر میشود.
چهارباغ بهنسبت شبِ آخرهفتهی اسفندماه خالی است و تکوتوک آدمهایی میگذرند که روی صورتشان را ماسک سفیدی پوشانده است. ویروس کرونای جدید رمق فضای عمومی را گرفته و مردم، بهوضوح هراسان از این بیماری و از نحوهی مدیریت بحرانِ مسئولان، اکثریت خانهنشین شدهاند و از خیر کارهای غیرضروریشان گذشتهاند؛ البته تا تعریف «غیرضروری» چه باشد؟
از کنار رواق ساختمان بیمه که میگذرم و به چهارباغ میرسم، بیوقفه و بدون تغییر مسیر، از میانهی سنگریزهایاش میگذرم و مستقیم میروم به آن سوی خیابان، بهسمت منبع صدا. روبروی مادی فرشادی دو پسر گیتارزن، یکی ایستاده و یکی نشسته روی صندلی، میزنند و میخوانند. میکروفونی جلوی آن یکی که نشسته گذاشتهاند؛ صدایش با بلندگویی قوی، مثل یک کنسرت خیابانیِ اساسی، در سرتاسر چهارباغ و آمادگاه پیچیده است؛ کنسرتی که بهنظر نمیرسد برای اجرایش از کسی اجازه گرفتهاند و در همین خلوتی، چشم سیاهپوشان شهرداری را دور دیده و چهارباغ را ازآنِ خود کردهاند. با خود فکر میکنم شاید این خالیشدنِ فضای عمومی، فرصتی باشد برای بسط حدودِ آزادیها و مالکیت فضا توسط مردم.
آهنگ تمام میشود و بلافاصله پسرانِ نوازنده شروع میکنند به جمعکردن باروبندیلشان؛ انگار که تهدیدی را احساس کرده باشند. مردم هم که در دو سه گروهِ دو نفره و سه نفره ایستاده بودند و تماشا میکردند، میروند و در چهارباغ حل میشوند.
راه میافتم بهسمت سیوسهپل. چند قدم جلوتر از فرشادی و پاساژ افتخار، صدای تنبک و کمانچه بهگوشم میخورَد. کمانچهزنِ سایهنشینِ ما، که همیشه روی پلههای پاساژ عالیقاپو در تاریکی مینشیند و ساز میزند، امشب با همراهی تنبک، آهنگِ شاد و سرخوشی میزند و بهوضوح صدایش از شبهای دیگر بلندتر شده؛ انگار این خالیبودن فضا به آدمها جرات مصادرهی چهارباغ را داده است؛ درحقیقت فرصتی برای کُنشگریِ ما شهروندان. بگذریم!
فضای خالی چهارباغِ اسفندماه غمانگیز است و پارادوکسیکال. گوشهای خانواده را میبینی که روی صورت نوجوانشان ماسک بزرگی گذاشتهاند، چندان که چیزی از صورتش پیدا نمانده، و ازطرفی پدرِ خانواده بدون دستکش و ماسک با دستگاه خودپرداز کار میکند و مادر هم با دستکش روسریاش را جلو میکشد و صورتش را لمس میکند. آدمهایی را میبینی که بهسرعت میروند، ولی کمی جلوتر، جوانی کف چهارباغِ خالی روی سنگها لم داده تا عکسش را بگیرند. حجرههای مدرسهی چهارباغ خالی است؛ صندلیهای اغذیهفروشیها هم چندان مشتری ندارند؛ کبابیِ «امتحان» که مگس می پراند قیمت کبابش را باز بالا برده و کبابی «عبدالوهاب»، دیواربهدیوارش، مغازه را بسته و رفته است. لباسفروشیها بیمشتری و خالیاند و حالا که ساعت هنوز دوازده نشده، اکثراً خاموش کردهاند و رفتهاند.
با خودم فکر میکنم و راه میروم و صدای بلندگوی مغازه در گوشم تکرار میشود که میگوید: «انواع لباسِ زیر بفرمایید داخل کوچه! بفرمایید داخل کوچه! بفرمایید داخل کوچه!» همانطور که راه میروم و با خودم تکرار میکنم «بفرمایید داخل کوچه!»، آرامآرام در خیالم فرو میروم…
چهارباغ خالی است؛ خالیِ خالی. فقط منم و صدای بلندگو، که سر هر کوچه تکرار میشود و میگوید «بفرمایید داخل کوچه!» صدایی بیروح و ترسناک. کوچههای چهارباغ کِش میآیند و از هرطرف تا بینهایت میروند؛ تا جایی که به خط سیاهی بدل شوند که در بینهایت به آسمان میرسد. چهارباغ کِش آمده، از سروته و کوچهها، مثل نوارِ سیاه لاستیکی، کشیده شده و رفته است تا بینهایت؛ تا آسمان! انگار کسی بقچهی چهارباغ را از شش گوشهاش گرفته و برده بالا و من ماندهام این وسط، وسطِ «خالیِ چهارباغِ بیانتها»…
همچنان میروم. تمام نمیشود. باغچههای وسط جایشان را به سنگفرش دادهاند و کفِ چهارباغ، یکدست و خالی، بستری است برای درختهای سیاهِ خوابیده در زمستان. همچنان میروم. تمام نمی شود. مغازهها بسته و خاموشاند. چهارباغ خالی است و من به انتهایش نگاه میکنم؛ انتهایی که هرچه میروم دورتر و دورتر میشود؛ نقطهای آن دوردستها که همهی چهارباغ در آن جمعشده؛ یک نقطهی سیاه، وصلشده به آسمان.
احساس میکنم چیزی بین درختها تکان میخورَد. میایستم و نگاه میکنم. چیزی نیست. دوباره راه میافتم. چند قدم نرفته دوباره چیزی تکان میخورَد. چیزی از بین درختها رد میشود؛ سایهی سفیدی میبینم که پشت تنهی سیاه درختها قایم شده؛ صدای خردشدن شاخهای از پشت سرم به گوشم میرسد. برمیگردم. سایهیِ محوِ سفید، پشت درخت قایم میشود. میایستم. میچرخم و دوروبرم را نگاه میکنم. سایه از پشت این درخت به پشت آن درخت میدود. محو است و کش میآید؛ یک هالهی سفیدِ محو؛ اما نه! شاید بیشتر از یکی است. حجمی سفید، بین جنگل ستونهای سیاه، میدود و میرود. هربار آرامتر و واضحتر!
به خودم میآیم. چهارباغ پر شده از آدمهای سفیدپوشِ ماسکزده؛ بیاعتنا به من در چهارباغ میچرخند؛ روپوش پزشکی پوشیدهاند و دستکشهای سفید بهدست دارند و ماسک بزرگ سفیدی هم صورتشان را پوشانده است. نمیتوانم چهرههایشان را ببینم. همه مثل هماند؛ مرد، قدبلند، لاغر و سفیدپوش. کفِ دستهایشان را بالا گرفتهاند و در چهارباغ راه میروند؛ انگار که چهارباغ، راهروی اتاق عمل شده و دکترها دستهای استریلشان را بالا گرفتهاند که مبادا ذرهای از آلودگی، ذرهای از این ویروس، به دستهایشان بچسبد.
مبهوت ایستادهام و نگاهشان میکنم. جمعیتِ سفیدپوش، بیاعتنا به من، بین تنههای سیاهِ درختها میچرخند و گموپیدا میشوند. صدایی از کسی درنمیآید؛ فقط همان صدای ضبطشده مدام میگوید «بفرمایید داخل کوچه!» صدایی که با صدای باد میان شاخههای خشک درختان مخلوط میشود و با سیاهیِ چهارباغ، فضای وهمانگیزی میسازد.
دوباره راه میافتم. شبحها از سرِ راهم کنار میروند؛ انگار که دایرهای نامرئی دورم کشیده شده و آنها را راهی به آن نیست. از دور صدای آکاردئون و آواز میآید. نزدیکیهای کوچهی کازرونی، سه نوازندهی نابینا، دستدردستِ هم روی خط زرد راه میروند. اشتباه کردهام؛ صدای آکاردئون نیست. یکیشان دایرهای در دست گرفته ولی نمیزند و ساکت راه میرود؛ یکی مِلودیکا دستش گرفته و فوت میکند و میزند و آخری هم با صدای گرفتهای «سلطان قلبها» میخوانَد.
سهتایی چسبیده به هم با احتیاط راه میروند و سکوتِ چهارباغ را میشکافند. شبحهای سفیدپوش از سرِ راهشان کنار میروند. آهنگ تمام میشود. میایستند تا نفسی تازه کنند. خوانندهی گروه برای آن که گلویش آمادهی آهنگ بعدی شود، تکسرفهای میکند. صدای سرفه در چهارباغ میپیچد و هزارانبار تکرار میشود. شبحهای سفیدپوش یکباره از حرکت میایستند و صورت ماسکزدهشان را بهسمت او میچرخانند. در چشمبههمزدنی میبینم که سفیدپوشها دور نوازندهها حلقهای زدهاند و آن سه نابینای از همهجا بیخبر را احاطه کردهاند و نزدیک و نزدیکتر میشوند. سفیدیشان چهارباغ را روشن میکند و در لحظهای میبینم که شبحِ سفیدِ محوی، نامفهوم و کِشدار، با سرعت از دوردستِ چهارباغ میآید و خوانندهی نابینای بیچاره را برمیدارد و بین درختها ناپدید میشود. ترس در رگهایم میدود. بار نگاههایشان را روی خودم احساس میکنم.
صورتم شروع میکند به خاریدن. میترسم دست به صورتم بزنم؛ ترس از ویروس و ترس از این سفیدپوشها. چیزی از ته حلقم بالا میآید. حالا همهی سفیدپوشها بهوضوح بهسمت من برگشتهاند و نگاهم میکنند. خارشی بهجان گلویم افتاده. میخواهم از چهارباغ فرار کنم. بهسمت کوچهها میدوم. بلندگو میگوید «بفرمایید داخل کوچه!» اما کوچهها، باریکههای آسفالتیِ کِشآمدهایاند که با شیب زیاد میروند تا آسمان، راه فراری نیست! از چهارباغ راه فراری نیست! گلویم می خارد، سفید پوش ها دورم حلقه زده اند و نزدیک تر می شوند، اختیاری ندارم، سرفه ای بلند از ته گلویم بیرون می آید و صدای سرفه چهارباغ را بر میدارد.
سرفه می کنم و از خیالات بیرون می افتم. ته گلویم خلط را حس می کنم، هیچ وقت این قدر خلطِ گلویم را دوست نداشته ام، این موجود لزج دوست داشتنی! سر بالا می آورم و نگاهم به سمت چپ می افتد، سه پسر جوان سیاه پوش در پیاده رویِ کنارم راه می روند، سرشان به سمت من چرخیده و یک جور خاصی نگاهم میکنند، معذب می شوم، انگار دلم می خواهد ازین ور داد بزنم و بگویم، نترسید، سرفه خشک نیست! خلط دارم! می خواهید خودتان ببینید؟! با خودم فکر می کنم چه روزهای عجیبی را می گذرانم! روزهایی که میترسم در خیابان سرفه کنم! سرفه ی دیگری ته گلویم را قلقلک می دهد.
اسفند 98 – اصفهان