مهین موسوی
مادربزرگم و زنهای محل طبق معمول همیشه، جلوی خانهی مشزری، گرد نشسته بودند و از شایعات یا برخوردها در مورد خانوادهای که بهتازگی به محل آمده بودند پچ پچ میکردند، که صدای یکیشان که پشت دستش کوبید، بلندتر از بقیه آمد: «خاک بر سرم! یزیدیان؟!»
اولین مواجههی عثمان با محیط خارج از کشورش، محلهی ما بود. لباس سفید بلندی تا روی زانو و یک شلوار گشاد به تن داشت. کچل بود و چشمان تنگش برای من شبیه بازیگرهای فیلمهای چینی توی تلویزیون بود؛ بههمین خاطر، در عالم بچگی فکر میکردم فامیلهایش ممکن است فیلم بازی کرده باشند!
روز اولی که دیدمش جلوی در خانهشان ایستاده بود؛ کنار مامور ادارهی گاز که برای نصب علمک گازِ خانهشان آمده بود. (در محلهی ما همهی خانهها گازکشی نبود و پلاکهای یک طرف کوچه گاز نداشت.) بعد از رفتن مامور، عثمان نشست و با دستهای زیر چانهزدهاش ساعتی به بچههای محل که به دنبال هم میدویدیم نگاه کرد؛ بعد رفت توی خانه و با یک بادبادک رنگیِ دستساز که تقریباً همقد خودش بود، بیرون آمد و شروع کرد به دویدن در سرتاسر کوچه و تکرار بیتی که از خودش ساخته بود، با لهجهای غلیظ: «کاغذ پران کاکا، برو در آسمانها»! چند دقیقه بعد بادبادکش بود که توی هوا میرقصید و هر یک از ما فریادکشان منتظر بودیم تا نوبتمان شود و نخ بادبادک را در دستمان بگیریم.
بعد از آن تا هفتهها، سرگرمیمان بازی با بادبادکهایی بود که عموی عثمان، که ما هم بهتقلید از عثمان «کاکا» صدایش میزدیم، برایمان درست میکرد. قرارمان ظهر هر پنجشنبه بود که با پلاستیک و کاغذ و چسب و هر چه که لازم بود و در خانه داشتیم، توی کوچه منتظر بنشینیم تا «کاکا» با آن چوبهای مخصوص و سبُک از راه برسد و برایمان بادبادکِ نو بسازد یا بادبادک شکستهمان را تعمیر کند.
پدر و عموی عثمان را که توی چوببری کار میکردند هر روز توی رفت و آمد کوچه میدیدم. گاهی سازی نیمهکاره دستشان بود که گویا ساز هم میساختند و چند باری هم از حیاط خانهشان صدای گوشنواز سازی آمده بود که اگر ساعتها هم مینواختند من از شنیدنش سیر نمیشدم. مادربزرگ اما هربار با گفتن چند «استغفرالله» و «کافر باید برود به کافرستان»! با صدای بلند شروع میکرد به خواندن تمام سورههایی که بلد بود و بعد تسبیح انداختن و ذکر گفتن که صدای ساز را نشنود.
مادر عثمان اما خیلی خجالتی بود! حتی وقتی عثمان را که توی کوچه با ما بازی میکرد صدا میزد، بین دو لنگهی در را آنقدر باریک میگذاشت که چیزی دیده نمیشد؛ و همۀ همین رفتارها و صداها و… باعث شده بود که مردم کمکم از آنها فاصله بگیرند و حتی توی کوچهرفتن ما و بازی با عثمان هم بهکل قدغن شود!
دیگر عادت کرده بودیم به آشوب توی محل؛ به شنیدن ناسزا با صدای بلند به سنیها، یا دیوارنوشتههای روی خانهشان که هر روز پدر عثمان پاک میکرد و روز بعد دوباره پر بود از فحش به افغانیها و سنیها. تا یک شب که صدای داد و دعوا توی کوچه بلند شده بود و تمام محل بیرون ریخته بودند، پدر و عموی عثمان را دیدم که با ساز شکسته، خونآلود و کتکخورده، گویا از عدهای با صورتهای پوشیده، کف کوچه ولو بودند. عثمان گریان بین پدر و عمویش میدوید و مادرش از درز باریکی که بین دو لنگهی در باز گذاشته بود نگاه میکرد… و من بالاخره روز آخر که داشتند از محلهمان میرفتند توانستم ببینمش! یک شال بلند رنگی که تا زیر پایش میرسید، کمی از گوشههای دو طرفش روی زمین کشیده میشد و دور تا دورش با سکه تزیین شده بود، به سر داشت و کودکی شیرخواره زیر روسری توی بغلش بود.
نمیدانم سواد داشت یا نه؟ اما بیرون که آمد کمی به نوشتهها و خطخطیهای روی دیوار خانهشان خیره ماند. بعد سرش را چرخاند و با چشمانِ زردِ سرمهکشیدهاش به آدمهای توی کوچه نگاه کرد و برگشت و پشت وانتی که چند وسیله را بار زده بود نشست.
صبح، مادربزرگم و دیگر زنهای محل، طبق معمول همیشه، جلوی خانهی مش زری، گرد نشسته بودند و پچپچ میکردند. به خانهای که حالا دیگر خانوادهی عثمان آنجا نبودند نگاه کردم. باد آرامی زیر بادبادکی که عثمان به علمک گاز کنار در بسته بود ضربه میزد و میپراندش. ساعتی بعد با بچهها نخ به دست توی کوچه میدویدیم و فریاد میزدیم: «کاغذ پران کاکا، برو در آسمانها»!
آبان ۹۷