عطیه میرزاامیری
تابستانهای اتاقم معروف است به «منطقهی عسلویه». شب و روزش فرقی ندارد. کافیست پایت برسد به دم در اتاق. شرجی بودن هوا میزند توی صورتت و پرتت میکند کنار مشعلهای برافروختهی شهر عسلویه. سالها هرچه به والدینم اصرار میکردم که یک سیستم خنک کننده در این اتاق نصب کنید، با خنده و مسخره بازی حرف دلشان را میزدند که: «دیگه معلوم نیست سال دیگه توی این خونه باشی که! شاید زمستون نرسیده خونه شوهری! پس نمیصرفه برا اتاقت کولر خرید!» اگر هم میخواستند مراعاتم را بکنند و حس سرراهی بودن یا زیادی بودن در آن خانه را به من ندهند کمآبی را بهانه میکردند و میگفتند همین که یک کولر در این خانه کار میکند کافیست و نباید بیشتر از این آب مصرف کرد. با این همه بهانه و بیمحلی، قید همه چیز را میزدم و برای دوری جستن از مرض گرمازدگی سه ماه تابستان را وسط سالن، کنار مبلهایمان ساکن میشدم. بنابراین تمام فضای خصوصیام در کل تابستان محدود میشد به بالشتی که روزها لپتاپم را روی آن میگذاشتم و با آن کار میکردم و شبها سرم را رویش میگذاشتم و درست مقابل دریچه کولر به خواب میرفتم. این روند سالها در هر تابستان تکرار میشد تا اینکه زمستان گذشته به لطف دوستی که تمام خانهاش را به حراج گذاشته بود، صاحب یک پنکه سقفی شدم. یک پنکه سقفی قدیمی با پرههایی سفید که دیدنش به تنها چیزی که مرا وصل کرد، مدرسه بود.
بعد از نصب پنکه، شبیه کسی که پس از سالها بیخانمان بودن، خانهدار شده، کیف لپتاپ، کتابها و بالشتم را به مرکز فرمانرواییام یعنی همان اتاق روی پشت بامم، بردم. مرد نصاب مطمئنم کرد که پنکه، سفت و سخت به دیوار چسبیده و نگران چیزی نباشم و بعد برای جدی گرفتن کارش شروع کرد به یاد دادن چگونگی کار با پنکه. میان حرفش پریدم و گفتم: «ای آقا ما سالها توی مدرسه از همین پنکهها داشتیم. نصف دعواهای سرکلاسمان بابت روشن و خاموش کردن و درجه کم و زیاد همین پنکهها بود.» وقتی مرد نصاب مطمئن شد بار اولی نیست که با این پنکهها روبرو میشوم، خداحافظی کرد و مرا در اتاقی که قرار بود از عسلویه به ارومیه تغییر ماهیت دهد، تنها گذاشت.
پنکه را روی آخرین درجه گذاشتم و شبیه جنگجویی که از آخرین و بزرگترین فتحش برمیگردد، با لبانی که از خنده تا آخرین میزان باز شده بودند، روی تختم دراز کشیدم.
دستم را زیر سرم قفل کردم و با همان لبخند، چشمانم را دوختم به پنکهای که با آخرین سرعتش دور سرم میچرخد. به پنکهی چرخان، شبیه مادری که به نوزاد تازه به دنیا آمدهاش نگاه میکند، زل زدم. آنقدر عمیق که بعد از چند دقیقه سرم گیج میرود و در همین حین یاد یکی از خاطرات مدرسهام میافتم. با به یاد آوردن آن خاطرهی گنگ مثل کسی که در برهوت با حیوانی وحشی روبرو میشود، با وحشت از جایم بلند میشوم و پنکه را خاموش میکنم.
…
سالها پیش که دخترکی دبستانی بودم، در یکی از روزهای گرم بعد از عید، وقتی پنکه سقفی کلاس روشن بود، معلم وارد کلاس شد. نگاهی به پنکهی روشن روی سقف کرد و بدون هیچ مقدمهای گفت: «بچهها میخوام یه چیزی بهتون بگم. البته هدفم از گفتن این حرف ترسوندن شما نیست. فقط میخوام احتیاط کنید.» بعد در مقابل چشمان گرد شده از تعجبمان اضافه کرد: «چند روز پیش پنکه سقفی یکی از کلاسای یه مدرسه پسرونه، از سقف کنده میشه و تو همین حین پرههای پنکه با سرعت زیاد به سر چند تا از دانش آموزا میخوره. که متاسفانه این اتفاق باعث میشه چند نفر فوت کنند!»
تصور اینکه دانشآموزانی روی صندلیشان نشستهاند و در حال نوشتن دیکته، تمرین ریاضی یا جزوه برداشتن از روی تخته هستند و بعد در کسری از ثانیه سرهای بریده شدهشان کف کلاس باشد، لرزه بر بدنم انداخت. حتی همین حالا هم، بعد از گذشت 20 سال، فکر کردن به چنین صحنهای و تصور کردنش حالم را بد میکند. کلاس در سکوت فرو رفت. هیچکس بعد از شنیدن خبر سوالی نپرسید و معلممان هم بیشتر از این توضیح نداد. همه در حال هضم ماجرا بودند تا اینکه با شروع درس، سکوت شکسته شد و مغزم روی درس پرش پیدا کرد. چند روز بعدش خبر آمد که آموزش پرورش استفاده از پنکه سقفی را در همه مقاطع تحصیلی در تمام مدارس ممنوع کرده است. آن سال هم تا اتمام مدرسه با گرما جنگیدیم. هیچ تلاش و اصراری برای روشن کردن پنکه، نکردیم. تا میآمدیم درخواستی برای روشن کردن پنکه کنیم، ماجرای سرهای بدون تن که وسط کلاس افتاده بودند و تنهای بیجانی که پشت نیمکت جا خوش کرده بودند، به یادمان میآمد. از آن روز پنکه برایم نماد بیتنی و بیاعتمادی بود که نتیجهاش این شد که هر چیز دَوَرانی روی سقف، ترس را برایم تداعی میکرد. ترسها هم شبیه دیگر احساساتمان با گذشت زمان در زیرینترین لایهی درونیمان مخفی میشوند. در آنجا یک پادگان تشکیل میدهند و سالها بعد، موقعیکه با موقعیت شبیه سازی شدهی گذشته روبرو میشوی، از همان لایهی زیرین درمیآیند و جلوی چشمانت رژه میروند. نکته عجیب ماجرا این است که به دلیل اضطرابزا بودن این تجارب منفی، ما سعی میکنیم میل به صحبت کردن در مورد ترسهایمان را سرکوب کنیم. همین میشود که ترسها را با گوشتکوب هُل میدهیم تا در هم چلانده و نادیده شوند. به این عمل فراموشی انتخابی یا مکانیزیم سرکوبی میگویند. روانشناسان میگویند سرکوبی جریانیست که در آن فرد، تمام احساسات ناخوشایند را از خود بیرون رانده و به ضمیر ناخوآگاه میفرستد که این عمل بدون اطلاع از شخص انجام میشود. یعنی تو هنوز آن احساس را داری اما خودت نمیدانی. یک جایی در پستوی درونیات پنهانش کردهای. اما روزی و جایی همان حس سرکوب شده آرام آرام از آن پستو بیرون میآید و به تو سلام میدهد.
به من است که میگویم مدرسه، بزرگترین کارخانهی ترسسازی انسان است. شاید بابت همین است که تا سالهای سال وقتی به مدرسه فکر میکنیم، در خلال شادی و سرخوشی کودکیمان یک ترس و اضطراب پنهانی هم به سراغمان میآید. ترس از اشیاء، ترس از تنها ماندن، ترس از طرد شدن، ترس از مردودی، ترس از به چشم نیامدن و تحقیر شدن، ترس از بیدوستی، ترس از بیجواب گذاشتن سوالهای بزرگترها و و و . دبستان برای من ترس از بدیهیات را به وجود آورد. بدیهیاتی که شاید آخرین کارکردشان ترساندن بود. مثل ترسی که تا مدتها فکرم را مشغول این کرد که چیزی از سقف و آسمان روی سرم بیفتد و گردنم را بزند. ترس و ناامنی از جهان آرام پیرامونم یک جهان ناآرام سورئال را برایم به وجود آورده بود که از هرچیز سادهای در ذهنم یک فاجعه میساختم. موقع خوابیدن فکر میکردم، زمانی که در خواب ناز دهانم باز شده است، لامپ چسبیده به سقف هر آن درون دهان باز شدهام میافتد و خفه میشوم. ترس از اینکه تکه بیسکوییتی که کف اتاقم افتاده، تبدیل به شیشه شود و وقتی راه میروم آن را نبینم و پایم را رویش بگذارم. ترس از اینکه کاغذ دفتر و کتابهایم دستم را ببُرند و جوی خون راه بیفتد. ترس از اینکه سیم سماور خود به خود از برق درآید و با سرعتی باور نکردنی دور گردنم بپیچد. مازیتوفسکی میگوید: «ترس صرفا یک تفکر است و چون در ذهن بال و پر پیدا میکند لباس واقعیت به تن میکند. اما در واقع وجود خارجی ندارد.» مازیتوفسکی درست میگوید. ماهیت ترسهای کودکی و مدرسهای ما همین است. توهمی که چنان لباس واقعیت را سفت و سخت به تن کرده که باورمان میشود این ترس واقعیست و اصرار به وقوعش داریم.
زیر پنکه سقفی اتاقم که امروز نصب شد ولی چند ساعت پیش با رعشه و ترس آن را خاموش کردم، دراز کشیدهام. بیلی برداشتهام و به سراغ گذشتهای میروم که لباس مدرسه پوشیدهام و با قدمهای کوچکم مدرسه را دور میزنم. چرخش پرههای پنکه و به یاد آوردن ترسهای کودکی و مدرسهام باعث شد که عزمم زا جزم کنم و به جنگ سرکوبیها بروم. سرکوبی ترسهایم. یونگ میگوید: «بعضی افراد از ترس اینکه با چه اکتشافاتی روبرو میشوند از تجزیه و تحلیل زیاد از حد خود وحشت دارند. ولی باید به درون زخمهایتان بخزید، تا با ترستان روبرو شوید. هنگامیکه خونریزی شروع شود پاکسازی میتواند آغاز گردد.»
…
دعا کردم کودکیام را دوباره کشف کنم و حالا برگشتهام. احساس میکنم کودک و شاگرد مدرسه بودن، درست همانقدر دشوار است که دفعهی قبل بود. بزرگ شدن واقعا هیچ کمکی نکرده است. جز اینکه دیشب زیر پنکه سقفی روشن اتاقم خوابیدم تا به این حرف جان ماکسول صحت ببخشم: « براي غلبه بر ترس بايد آستين بالا بزنيد و از يك جايي شروع كنيد.»