سجاد حقیقت قهفرخی
یکی از مهمترین ویژگیهای داستانی در قالبهای داستان کوتاه کوتاه علاوه بر ایجاز، طنز، شوکهکردن مخاطب و سفیدخوانی متن است. یعنی که بعد از خواندن داستان ذهنت متوقف نشود؛ درگیر داستان شود؛ به داستان ادامه دهد و باقی ماجراها را بسازد. میگویند ترسناکترین داستان کوتاه کوتاه جهان متعلق به نویسندهای بنام فردریک بروان از آمریکاست که در سال ۱۹۴۸ اینگونه نوشت:
«آخرین انسان زمین در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.»
این روزها توی هر جمعی که هستیم داغترین موضوع ویروس کرونا و تلفاتیست که هر روز در دنیا بیشتر میشود. گاهی چنین بهنظر میرسد که در وسط یک داستان علمی/تخیلی قرار داریم. داستانی که ممکن است هر لحظه ترسناک و ترسناکتر شود. داستانهایی شبیه «کوریِ» ساراماگو یا «طاعونِ» آلبر کامو و، در روایتی دورتر، رمان «قلعۀ مالویل» از روبرمرل. اگرچه تمام پزشکان و متخصصان بر این نکته تاکید دارند که دیر یا زود ویروس کرونا مهار میشود ولی باید باور کرد که احتمال اندکی هم هست که ویروس از کنترل خارج شود و در احتمالی بعیدتر حتی نسل بشر رو به انقراض رود. در چنین حالتیست که ممکن است در اتاقتان بهعنوان آخرین انسان روی کرۀ خاکی نشسته باشید و غرق تفکر دربارۀ داستان فردریک بروان باشید و بعد یکهو درِ اتاقتان به صدا در آید!
بیایید همین داستان کوتاه را بسط دهیم یا کمی سفیدخوانی کنیم. بیاید خودمان را جای آن آخرین فرد روی زمین بگذاریم؛ چیزی که این روزها دور از ذهن نیست. چه میشود وقتی به درک این حقیقت برسیم که آخرین انسان روی زمینیم و بعد صدای در زدنی را بشنویم؟ بیشتر از ترسیدن نباید خوشحال از این باشیم که انسانی دیگر را پیدا کردهایم و شاید نسل بشر از خطر انقراض نجات پیدا کردهاست؟
روبرمرل به این قسمت از ماجرا میپردازد. او در رمان تحسینبرانگیز «قلعۀ مالویل» وضعیت انسانهایی را بهتصویر میکشد که بعد از انفجاری بزرگ و گرمایی کشنده (بهصورت اتفاقی در اثر حضور در سرداب قلعه) زنده میمانند و شروع به برطرف کردن ابتداییترین نیازهایشان میکنند. شاید درگیرکنندهترین و مهیجترین موقعیتهای داستانی در این رمان زمانیست که خانوادهای دیگر هم که صاحب دختری جوانیست، توسط شخصیتهای اصلی کشف میشود و کنش و تعاملی بینشان بهوجود میآید.
موقعیت را بهنظر میرسد از این هم میشود پیشتر برد و بیشتر بسط داد. از اتفاق همان داستان کوتاه کوتاهِ فردریک بروان توسط شخص دیگری تغییر کرد. او در یک خلاقیت ادبی، کلمۀ «در زدن» را با «قفل زدن» تغییر داد و داستان بروان تغییر کرد و داستانی به مراتب ترسناکتر ساخته شد:
«آخرین انسان زمین در اتاقش نشسته بود. قفلی به در زده شد.»
حالا میشود تصور کرد موجوداتی فرازمینی قصد نابودی نسل بشر را دارند یا حتی میشود تصور کرد یک نفر دیگر هم بهجز ما روی کرۀ زمین زنده است و دچار بیماری روانی شده است و به در قفلی زده است. حالا ما در موقعیتی بسیار خطرناک اسیر او شدهایم.
مقصود این یادداشت البته چیزی جز دعوت به تخیل کردن نیست. موقعیتی که این روزها همگی بهواسطۀ بیماری کرونا درگیرش هستیم داستانهای بسیاری را در سر میآورد که البته نیاز به تخیلکردن زیادی هم ندارد. باید نشست و پیش از آنکه دیر شود داستان کرونا را نوشت. داستان روزهایی که انسانها از ترس جانشان رفتارهاشان تغییر کردهاست. بسیاریشان به کائنات و دنیای ناشناختهها متوسل شدهاند و بسیاری در خانهها خود را قرنطینه کردهاند. داستان روزهایی که پیشرفتهای علم، ما را از سرنوشتی تلخ مصون نکرده است.
بیایید تصور کنیم که ما آخرین آدمهای کرۀ زمین هستیم و بعد از ما، زمین ساکنانی دیگر خواهد داشت. ساکنانی که به کمک علم باستانشناسی رمان امروز ما را کشف خواهند کرد. بیایید رمانمان را از تجربۀ زیستۀ امروزمان بنویسیم. از کرونایی که نسل بشر را منقرض کرد. از آخرین انسان روی زمین که تنها در اتاقش نشسته بود. از آرزوها و امیدهای بر باد رفتهمان. از زندگیهای نکردهمان. از حسرتهایمان. از تمام مفاهیمی که تنها با ادبیات بدست میآید. بیایید از آزادی بنویسیم. داستانی بنویسیم که شاید میلیونها سال بعد خوانده شود و باور نشود. از این روزها که برایمان روزهای ترسناکیست. روزهایی که میشود به رمانی جاودانه بدل شود. روزهایی که ایکاش زودتر تمام بشوند.
اسفند 98